لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"
یاصاحب الزمان!!!!!!!!!!!!
آسمان را می ستایم، که ابرهایش را زیرانداز گام هایت می سازد.
درختان را دوست می دارم؛ که شاخه هاشان نسیم محبت را با یاد تو معطر و متبرک می کنند.
آب را می پسندم که روان می شود، تا غبار از قدوم پاک تو برگیرد.
باد را می نوشم؛ که یاد روحنواز کوى تو را، هدیه مشامم می سازد.
و انتظار را مقدس مى شمرم ؛ از آن که هر آدینه، منتظرت می نشینم. هر آدینه ،.......
این روزها صفحات وب را که در فکرت برگ برگ می کنی هر کسی چیزی
نوشته ،یکی انقدر از نبود یارش تب کرده است که سوختن دستت را هم
احساس میکنی ، آن یکی دیگری انقدر دلتنگ شده که تو هم دلتنگی را
حس میکنی، آن یکی درراه رفتنش به خانه حبیب دچار استرس است و
مهدی جان کسی دلش برای تو تنگ نیست کسی برای تو تب نمی کند
کسی تو را دراین دنیا نمی شناسد اینجا دیشب عروسی بود کسی
شما را دعوت نکرده است اینجا برای شما کسی منتظر نیست و اینجا
دیگر هیچ..........